دلنوشته
سلام مولایم
دلتنگتم آقا دلتنگ ندیدنت؛ دلتنگ نشنیدن صدایت؛صدای انا المهدی ات تاکجای عمرباید هرشب درانتظارتو ستاره بشماریم،تاکدام روز وماه باید مسافردنیای غفلت های بی پایان باشیم یامولا بیا،که سقف آسمان زندگیمان راابر جهل وفساد پوشاند بیا،که جگرهایمان رنگ سرخش رادرفراق باخته است!
بیامولابیا ای مرهم دلهای خسته نمیدانم قلم سنگی برای دوری تو چه می نویسد،ولی همین رامیدانم که اونیز هجاهای نام تورا دوست دارد وبی معطلی می نگارد
بیا،که قلب شیشه ای انتظارمان درهربارترکی برمیدارد وصبرمان را خزان به یغما می بردبلندای پرواز خورشیدراکه می بینم این سوال درذهنم میروید،که آشیانه خورشید کجاست؟کبوتران سپیدبال که نشانه های آرامش آسمانند،
شبانگاهان درآغوش مهربان لانه ها،اندام جان رادربستر آرامش مینهند،مهتاب ها که سلاطین آسمانند دریورش تاریکی ها دل به سکوت می سپارند ودردل کوهساران تمنای دستان پرمحبت شب رادارند اما خورشید آشیانه اش کجاست؟درکدامین بستر مهربانی،دل پرخروشش به آرامش میرسد؟یک روز باخورشید همسفرشدم دانستم که غروبش افسانه ای بیش نیست و مغرب و مشرق جزخطوطی خیالی نیستند .
خورشید هرگز غروب نمیکند،خورشیدمعنای روشن طلوع است
اماآشیانه خورشید رایافتم ،دل مردی چون مهدی!!
این دل شماست که معبد خورشید است واین دل شماست که حلقه ی اتصال چشمه خورشید بانورپاکی وطراوت است.اگر روزنه ای دردل تو بگشایم خواهم دید که هزاران خورشید در آن سربه سجاده ی نورانی ات گذاشته اند.
آری!میشناسمت ،سالهاست که همتای تورا ندیده ام،من موجودی هستم که ازفرسنگ ها عقب ترآمده ام وچون به تو رسیدم همراهت شدم پاب پای تومی آیم وتورا میشناسم.